نیما یوشیج


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 325
:: باردید دیروز : 448
:: بازدید هفته : 3107
:: بازدید ماه : 7812
:: بازدید سال : 75284
:: بازدید کلی : 2320830

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

نیما یوشیج
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 15:29 | بازدید : 61590 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

مي تَراوَد مَهتاب
مي درخشد شَب تاب،
نيست يک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس وليک
غَمِ اين خُفته ي چند
خواب در چشمِ تَرَم مي شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح مي خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم اين قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاري
از رَهِ اين سفرم مي شکند...

 ----------------------------------------------------

آي آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!
يک نفردر آب دارد مي سپارد جان.
يک نفر دارد که دست و پاي دائم‌ ميزند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين که مي‌دانيد.
آن زمان که مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن،
آن زمان که پيش خود بيهوده پنداريد
که گرفتستيد دست ناتواني را
تا تواناييّ بهتر را پديد آريد،
آن زمان که تنگ ميبنديد
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامي بگويم من؟
يک نفر در آب دارد مي‌کند بيهود جان قربان!
آي آدمها که بر ساحل بساط دلگشا داريد!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
يک نفر در آب مي‌خواند شما را...

 ---------------------------------------------------

من دلم سخت گرفته است از اين
ميهمان‌خانه‌ي مهمان‌کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشيار...

 -----------------------------------------------------

فرياد مي زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قايقم نشسته به خشکي !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
يک دست بي صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما مي کند طلب،
فرياد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فرياد من رسا ،
من از براي راه خلاص خود و شما،
فرياد مي زنم
، فرياد مي زنم!!

 ----------------------------------------------------------------

زندگاني چه هوسناک است ، چه شيرين!
چه برومندي دمي با زندگي آزاد بودن،
خواستن بي ترس،حرف از خواستن بي ترس گفتن،شاد بودن!...

 ----------------------------------------------------------------

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که مي گيرند در شاخ « تلاجن» سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نميکاهم
ترا من چشم در راهم

 ---------------------------------------------------------------

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟

 ----------------------------------------------------------------

خانه ام ابري ست
يکسره روي زمين ابري ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد ميپيچد.
يکسره دنيا خراب از اوست
و حواس من!
آي ني زن که تو را آواي ني برده ست دور از ره کجايي؟
خانه ام ابري ست اما
ابر بارانش گرفته ست...

-----------------------------------------------------------------

در پيله تا به کي بر خويشتن تني
پرسيد کرم را مرغ از فروتني
تا چند منزوي در کنج خلوتي
دربسته تا به کي در محبس تني
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ
خلوت نشسنه ام زير روي منحني
هم سال هاي من پروانگان شدند
جستند از اين قفس،گشتند ديدني
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
يا پر بر آورم بهر پريدني
اينک تو را چه شد کاي مرغ خانگي!
کوشش نمي کني،پري نمي زني؟

 ------------------------------------------------------

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهاي نيمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم

جاده اما ز همه کس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم

 -----------------------------------------------------

از اين راه شوم ،گرچه تاريک است
همه خارزار است و باريک است
ز تاريکيم بس خوش آيد همي
که تا وقت کين از نظرها کمي...

-----------------------------------------------------

به چشم کور از راهي بسي دور
به خوبي پشه اي پرنده ديدن
به جسم خود بدون پا و بي پر
به جوف صخره اي سختي پريدن
گرفتن شر زشيري را در آغوش
ميان آتش سوزان خزيدن
کشيدن قله الوند بر پشت
پس آنکه روي خار و خس دويدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
که بار منت دو نان کشيدن

---------------------------------------------------

آنچه شنيديد زخود يا زغير
وآنچه بکردند زشر و زخير
بود کم ار مدت آن يا مديد
عارضه اي بود که شد ناپديد
و آنچه بجا مانده بهاي دل است
کان همه افسانه بي حاصل است

---------------------------------------------------




:: برچسب‌ها: شعر نیما یوشیج- اشعار نیما یوشیج-شعر-نیما یوشیج ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: