پنج شنبه 10 ارديبهشت 1394 ساعت 16:10 |
بازدید : 86658 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟ زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
---------------------------------------------- آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا از جوانی حسرت بسیار میماند به جا آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟ هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار میماند به جا نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
-------------------------------------------- بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را چون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را گر صبح از دل شب، زنگار میزداید چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟ تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
نداد
------------------------------------------
عشق گریبان به دست کس ما را گرفت این می پرزور، چون عسس ما را به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را خراب حالی ما لشکری نمیخواهد بس است آمدن و رفتن نفس ما را تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم که خرج آه سحر میشود نفس ما را غریب گشت چنان فکرهای ما صائب که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را